• وبلاگ : tarikh
  • يادداشت : 1
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    براي آنکه همه‌ي مردم بشنوند ....که اکنون دژخيم به بابک نزديک ميشود و دقايقي ديگر بابک اعدام خواهد شد، چندين جارچي در اطراف و اکناف با صداي بلند بانگ ميزدند نَوَد نَوَد اين اسمِ دژخيم بود و همه اورا ميشناختند .
    ابن الجوزي مينويسد که وقتي بابک را براي اعدام بردند خليفه درکنارش نشست و به او گفت: تو که اينهمه استواري نشان ميدادي اکنون خواهيم ديد که طاقتت دربرابر مرگ چند است!

    بابک گفت: خواهيد ديد.

    چون يک دست بابک را به شمشير زدند، بابک با خوني که از بازويش فوران ميکرد صورتش را رنگين کرد. خليفه ازاوپرسيد: چرا چنين کردي؟ بابک گفت: وقتي دستهايم را قطع کنند خونهاي بدنم خارج ميشود و چهره‌ام زرد ميشود، و تو خواهي پنداشت که رنگ رويم از ترسِ مرگ زرد شده است.. چهره‌ام را خونين کردم تا زرديش ديده نشود .